این روزها
271.
پیش نوشت. نمی دانم کدام روانشناس لاکتاب از خدا بی خبری یک جایی گفته بود برای اینکه نگرانی هایتان را رفع کنید بدترین حالت هر مشکلی را در نظر بگیرید و خودتان را برای آن وضعیت آماده کنید. به این ترتیب دیگر چیزی برای از دست دادن ندارید و با موقعیت فعلی تان بهتر کنار می آیید. این طوری بود که من در مواجهه با هر مشکلی که به سلامتی خودم و دیگران مربوط می شد یکراست میرفتم سر اصل مطلب و تا طرف را یا خودم را توی گور نمی کردم خیالم راحت نمی شد. امروز برای چندمین بار خودم را داخل این موقعیت قرار دادم و امروز را تبدیل کردم به بدترین روز زندگیم....
یک. چند وقتی است گوارشم اوضاع نا به سامانی دارد و انواع و اقسام هشدار ها را می دهد و من هی پشت گوش می اندازم که امروز می روم دکتر. فردا می روم. یک درد کهنه چند ساله دارم که یادگار روزهای نا به سامان کاری ام است قبل از همکار شدن با میم که گاهی سر و کله اش پیدا می شود و بعد از چند روز خود به خود محو می شود. اما این روزها این درد خفتم را چسبیده است و ول کن نیست. به همین خاطر درد بیشتر از آنکه خودم را اذیت کند دارد مغزم را می جود که ببر و من را نشان بده. شاید عیبی علتی کرده باشد بعد از این همه مدت. بالاخره لابلای گرفتاری هایم یک جای خالی باز می کنم و می روم. دکتر با اولین شرح حال، تشخیص می دهد که هیچ مشکلی نیست و برو ذهنت را آزاد کن. داروهایم را می نویسد داخل دفترچه و راهی ام می کند. اما من هنوز چسبیده ام به صندلی و می گویم اگر ممکن است برایم آندوسکوپی بنویسید ببینیم آن تو چه خبر است!!! بالاخره مجاب می شود و با اصرارهایم برگ دوم دفترچه را هم پر می کند.
دو. اوضاع را که بررسی می کنم می بینم هرکدام از اطرافیانم گرفتاری ای دارند برای خودشان و دلم نمی آید هیچ کدامشان را با خودم بکشم بیمارستان. تصمیم می گیریم در یک عملیات انتحاری جانفشانانه همه این بار سنگین را خودم تنهایی به دوش بکشم و هیچ کس را گرفتار گرفتاری هایم نکنم. صبح روز موعود هزار بازی در می آورم تا کسی نفهمد چه غلطی می خواهم بکنم و بالاخره از خانه می زنم بیرون. تنها کاری که می کنم این است که زنگ بزنم به پدر و ساعت و مکانم حضورم را اطلاع بدهم که اگر یک وقت بلایی به سرم آمد یا مثلا دل و روده ام دچار پارگی شد بیاید و من را جمع کند. سعی می کنم تمام فکرهای مثبت دنیا را بریزم تو مغزم تا این کار را تاب بیاورم. می دانم قرار است بی هوشم کنند و هیچ چیزی از این حرکت طاقت فرسا را متوجه نشوم. با همین حرفها خودم را آرام می کنم. بالاخره نوبتم می رسد و با چند نفر وارد اتاق انتظار می شویم. آنجا تنها کسی هستم که دارم دیگران را دلداری می دهم و مدام انرژی های مثبت ساطع می کنم تا آنها را و بیشتر خودم را آرام کنم مثلا!! سرانجام عملیات مذبور انجام می شود و بعد از یک ربع بی هوشی به هوش می آیم و پرستارها راهی ام می کنند. برگه بررسی آندو را که می گیرم با یافته های شگفت انگیز زیادی مواجه می شوم. تمام طول این لوله نیم متری پر شده از التهاب و قرمزی و زخم و ترک. دلم برای خودم می سوزد. دلم می خواهد از خودم عذرخواهی کنم برای تمام مصیبت هایی که سرش آورده ام. برای دلشوره ها و نگرانی های تمام زندگیم. برای همدردی هایی زیادی که با دیگران کردم و غصه هایی که با غصه هایشان خوردم. برای دغدغه های بی موردی که شبانه روز ذهنم را درگیر خودشان کرد و نتیجه اش شد همین هایی که ردیف شده اند در یک برگه....
با هزار مصیبت خودم را می رسانم به خانه و هنوز پرده از راز سر به مهرم برنمی دارم.
سه. هرچه به روزهای جواب نمونه برداری نزدیک می شوم دلشوره و اضطرابم بدتر می شود. دستور العمل آن روانشناس کذایی مدام در ذهنم می چرخد و خودم را برای هزاران درد و مرض آماده می کنم. درد معده ام هر روز اوج می گیرد و مضطرب ترم می کند. تمام قرصها بی اثرند و لابد اتفاق خاصی آن داخل در حال رخ دادن است که به درمان جواب نمی دهد. حالت تهوع و کابوس های شبانه هم هر روز به این دردها اضافه می شوند. نمی دانم راز مگویم را کجای دلم بگذارم. شانه هایم کم می آورند در برابر این حجم اتفاقات... ساعتی که می رسم به آزمایشگاه، سرب بسته اند به پاهایم. دلشوره انگار میپیچد داخل روده هایم و معده ام تبدیل به سنگ شده. مسئول آزمایشگاه برگه را که می گذارد روی پیشخوان، آن را در هوا می قاپم. جواب پر از اصطلاحات تخصصی و واژه های پزشکی است که فقط قسمت های negative را متوجه می شوم. اما یک واژه که آخرش "pathy" است تمام فکرم را مشغول می کند. یادم می افتد که در دانشگاه به ما گفته بودند پاتی به معنای بیماری است و معنای بدی دارد. دنیا روی سرم خراب می شود. نتیجه تمام ظن و گمان هایم در همین یک کلمه شوم خلاصه شده اند....
جواب را باید برای دکتر ببرم. اما این من نیستم که می روم. تکه هایی از من است که مثل یک روح سرگردان خیابان ها را بالا و پایین می رود. داخل تاکسی چسبیده ام به پنجره و چشم دوخته ام به تمام چیزهایی که آن بیرون از جلوی چشمهایم می گذرد. فرصت زیادی ندارم. می گویند از تشخیص این بیماری تا مرگ چند ماه بیشتر طول نمی کشد. همه چیز به نظرم شفاف تر و زیبا تر می رسند. چه قدر وقت دارم تا زیبایی های این دنیا را ببینم؟ باید کارهایم را اولویت بندی کنم. دیگر وقتی برای تلف کردن پای پروژه ها پژوهش ها نیست. می روم دنبال آرمان زندگی ام. ترجمه کتاب را هم باید تمام کنم. شاید خیلی ها به آن نیاز داشته باشند. تکلیف ده ها کتاب خریده و نخوانده چه می شود؟ مهم نیستند. الان وقت خواندن نیست. فقط باید دید و لذت برد. باید پول هایم را از حساب پس انداز بیرون بکشم و صرف گشت و گذار کنم. هنوز خیلی جاهای دیدنی مانده که سی سال حسرتشان را خورده ام... خانواده ام. دوستانم... چه می شود کرد. آدم باید با حقیقت روبرو شود. به "گ" اما نمی گویم. الان موقعیت مناسبی برای شنیدن این خبر نیست و باید آرامش داشته باشد. اموالم. یک سومشان را وصیت می کنم و بقیه را می بخشم به مادرم. بیچاره مادرم. با این همه درد و گرفتاری های خودش باید یک مصیبت عظیم را هم به دوش بکشد... توی مترو زل می زنم به مردم و سعی می کنم بغض ام را قورت بدهم. من فرقی با بقیه ندارم. تنها تفاوتمان این است که من می دانم چه قدر وقت دارم و آنها نمی دانند. همین... اشکهایم. نباید بریزند. با پشت دست پاکشان می کنم تا کسی نبیندشان. دلم برای خودم می سوزد..
چهار. داخل مطب نشسته ام و عنق منکسره ام. اسپاسم معده هنوز دست از سرم برنداشته و هرلحظه بدتر می شود. سرم در آستانه انفجار است و کم مانده خرخره منشی را بجوم که پرونده ام را گذاشته جزو لیست بین مریض ها. هر لحظه خودم را تصور می کنم که روبروی دکتر نشسته ام و دکتر در حال تشریح مراحل بعدی درمان است. اول جراحی می کنند یا شیمی درمانی؟ نمی دانم... منشی اسمم را که می خواند از جا کنده می شوم. نمی فهمم چطور خودم را می رسانم به اتاق. برگه ها را می گذارم روی میز و با صدای گرفته ای که انگار از ته چاه در می آید می گویم جواب آزمایشگاه را آورده ام. زل زده ام به دهان دکتر. بی معطلی می گوید هیچیت نیست... هیچی... نه مشکل خاصی. نه بدخیمی. نه تغییر حالتی... هیچ...
کلماتی که از دهان دکتر در می آید مثل آبی است که میریزد روی آتش وجودم. با تردید می پرسم آن کلمه ای که آخرش پاتی دارد چیست. می گوید چیز مهمی نیست. با ناباوری نگاه می کنم به دکتر و به عادت همیشه اشکهایم سرازیر می شوند و چوب حراج می زنند به آبرویم... نشسته ام جلوی یک دکتر غریبه و هق هق می کنم!!! دکتر با تعجب نگاهم می کند. در نگاهش می خوانم که به عقلم شک کرده است. داروهایم را عوض می کند و می گوید دیگر نیازی نیست به من مراجعه کنی. برو اعصابت را درمان کن!!!
پنج. از مطب می زنم بیرون. انگار یک تن بار از روی دوشم برداشته شده. به جای اینکه خوشحال باشم بقیه اشکهایم را راحت سرازیر می کنم. این احساس غریبه نیست برایم. اینکه هر بار دیوانه بازی کنم و زندگی را به خودم زهرمار و بعدش بنشینم به دیوانگی خودم تاسف بخورم. همچنان راه می روم و اشک می ریزم. بیشتر به حال خودم. به تجویز آن روانشناس. به تمام حماقت هایم که باعث می شوند لذت های زندگی ام را نفهمم... به این وسواس فکری که از دوران کارآموزی بیمارستان افتاد به جانم و دیگر رهایم نکرد... باید فکری به حال منِ دیوانه کنم... زندگی مجردی ام با خودم در آستانه فروپاشی است و اگر قدمی برندارم به یغما می روم... فردا روز دیگری باید باشد.
پ.ن. اینها را که می نوشتم یادم افتاد یک سند دیگری از دیوانگی هایم را 6 سال پیش در همین جا نوشته بودم. خواستم تاکید که چه مخلوق منحصر به فردی هستم!!!
270. یک روز
یک روز خیلی خیلی معمولی از آخرین روزهای فروردین ماه که تصمیم گرفته ام چند تایی از کارهای عقب مانده را انجام بدهم.
چند ماهی است اوضاع کسب و کار خوب نیست و کفگیرها به ته دیگ خورده اند و اعصابم از صدای برخورد این کفگیرها خط خطی است. دست روی هر کاری که می گذارم به در بسته می خورد و نمی فهمم مشکل کار از کجاست. دوباره افتاده ام به جان این و آن و خرخره همه را می جوم. می شود گفت نقدینگی چند وقتی است دچار رکود شده و انجام گه گاهی کارهای پاره وقت چاله چوله ها را پر نمی کند. عملیات القای صبر و ایده آل گرایی و تجسم های مثبت کم کم دارند بی اثر می شوند و دو سه روزی است روی آورده ام به غرغر های همیشگی. توی مسیرم این غرغر ها قل قل می کنند توی مغزم تا اینکه می رسم به اولین مقصد. اتاقی که قرار است کارم را راه بیاندازد طبقه سوم یک ساختمان قدیمی است. اولین پله برقی را بالا می روم و به دومی هنوز نرسیده صدای جیغ های یک زن حواسم را پرت می کند. درست روی پله برقی بعدی یک زن مسن تعادلش را از دست داده و تیره پشتش با شتاب خورده لبه پله ها. حالا هم واژگون شده و با سرعت به سمت بالا می رود. دقت که می کنم نگاهم کشیده می شود چند پله بالاتر که زنی میان سال مویه می کند و دلواپس مادرش پیرش است. زن آنقدر درمانده و مستاصل است که حتی توان پایین آمدن و کمک به مادرش را ندارد و فقط عجز و لابه می کند که دیگران کمکش کند. در کسری از ثانیه به خودم می آیم. با شتاب خودم را می رسانم به آنها و قبل از اینکه سر پیرزن به پله بخوردم با دو دستم نگهش می دارم. دستهایم می لرزند و قدرت بلند کردنش را ندارم. فقط با تمام توانم سعی می کنم سر را کنترل کنم تا این چند ثانیه ابدی بگذرند و پله ها تمام شوند. به آخرین پله که می رسیم زیر بغل هایش را می گیرم و هدایتش می کنم روی سنگ های کف سالن. به خودم که می آیم می بینم بیست نفر دور و برمان هستند و تازه یکی از راه رسیده و بعد از فرود ما به مقصد، پله را خاموش کرده. جیغ های گوشخراش زن ادامه دارد و عصبی ام می کند. وجب به وجب مادرش را معاینه می کند که آسیبی نرسیده باشد به او. محکم بغلش می کند و سر تا پایش را غرق بوسه می کند. پیرزن اما آرام است. ذره ای آرامش و متانتش را از دست نداده و دارد دختر را که رنگش به گچ دیوار می ماند، آرام می کند و مدام تکرار می کند هیچ چیز نشده. هر دو حالشان دگرگون است و سرشان به کار خودشان و من را کلا نمی بینند.. کار من دیگر تمام است... به زور بغضم را قورت می دهم و سعی می کنم اشکهایم را نگه دارم. راه می افتم سمت پله برقی سوم... در راه مدام فکر می کنم اگر یک لحظه دیرتر رسیده بودم... اگر نمی توانستم سرش را نگه دارم که کوبیده شود روی پله ها.. اگر... حال _ من هم دست کمی از آنها ندارد. افکار و اوهام مدام توی مغزم مخلوط می شوند با هم. درد خودم را فراموش می کنم فکرم مانده پیش آن دو نفر.
یک ربعی معطل می شوم داخل اتاق و کارم تمام می شود. از پله های کلا خاموش شده ی ساختمان!!! که بر می گردم پایین دوباره صدای ناله های زن می ریزد توی مغزم. اوهام نیست. خود واقعی زن را می بینم که آب قند به دست نشسته و دارد یک ماجرای جگر سوز را برای اطرافیانش تعریف می کند و بقیه با چهره هایی در هم به نشان همدردی سر تکان می دهند برایش. پیرزن اما هنوز آرام است. دور میشوم از جمعیت و با کشیده شدنم سمت خروجی، صدای زن کم کم خفه می شود...
مقصد بعدی.... چند تایی زن و مرد هستیم که نشسته ایم روی صندلی های انتظار تا نوبتمان برسد. یک دختربچه چند ساله با ادبیات دست و پا شکسته اش شیرین زبانی می کند و دقیقه های طولانی انتظار کوتاه می شوند. مسئول پشت پیشخوان وسیله ای را می آورد و کاورش را می اندازد یک طرف. دختربچه نمی دانم از کجا حواسش جمع کاور می شود. با شتاب می دود پشت پیشخوان و از مسئول جوان می پرسد عمو اجازه دارم حباب هایش را بترکانم!!؟؟ جوان که انتظار مواجه شدن با چنین تقاضایی را نداشته نا خودآگاه لبخند عمیقی نقش می بندد روی صورتش . در برابر این درخواست نمی تواند امتناع کند و کاور را با کمال میل تحویل دخترک می دهد. به توصیه مادر تشکری نصفه و نیمه تحویل می دهد و می نشیند به ترکاندن حباب ها. همه مان با لذت محو اشتیاق دختر می شویم. مهر دختر می نشیند به دل همه و هر کدام از کارمندان چیزی تعارفش می کنند. از یکیشان یک شکلات می گیرد و تحویل مادر می دهد تا بازش کنند. وقتی می بیند شکلات سفید است معترض می شود و از خوردنش امتناع می کند. مادر از این سر اتاق داد می زند عمو شکلات قهوه ای اش را ندارید؟؟ پر رویی مادر و دختر توی ذوقم می زند!!!! بلافاصله نوبتم میرسد. کارم را انجام می دهم و بیرون می زنم.
در مسیر برگشت نشسته ام روی صندلی اتوبوس تا بلکه یکی بیاید و از این گرما خلاصمان کند. بعد از چند دقیقه بالاخره یکی می رسد . درهایش را که باز می کند می ماسم روی صندلی. جا برای ایستادن نیست و ترجیح می دهم با بعدی بروم. هنوز دارم جمعیت فشرده داخل را برآورد می کنم که نگاهم دوخته می شود به آشنایی که قاب گرفته شده در چارچوب در. بی معطلی کنده می شوم از روی صندلی و به هر ضرب و زوری خودم را میچپانم داخل جمعیت. یکی از همکارها و هم سرویسی های سه سال قبل است که دوستی های مختصری داشتیم با هم. بی نهایت خوشحال می شوم از دیدنش در اینجا و بعد از این همه وقت. تمام مسیر را با هم گپ می زنیم و معاشرت می کنیم. از کار حرف می زنیم و از احتمال استخدام و ثبت نام های جدید برای گزینش. تشکر می کنم و در مقصد پیاده می شوم. مطمئنم که قطعا زنگ نمی زنم حتی برای پرسیدن شرایط.
روز تمام می شود. من مانده ام و سه اتفاق. یکی بد یکی معمولی و یکی خوب. مشکلاتم را بالکل فراموش می کنم. نمی دانم چه حکمتی است هر وقت نق می زنم به جان خدا، همان موقع یک چیزهایی می گذارد توی کاسه ام که کلا منصرف می شوم از هر شکوه و گلایه. انگار یک جورهایی یادم می اندازد که هنوز چیزهایی هست که قیمتی تر و ارزشمند ترند..
269.
پ.ن. کاهش یک رزومه غیر کاری هم وجود داشت که می شد آن را پر کرد از اتفاقات جدید. کشف مکان های جدید و دیدن چیزهایی که قبلا ندیده بودیمشان. عادت های بدی را که ترک کرده ایم و حسنیاتی که به دست آورده ایم. تلنگر خوبی از آب در می آمد به گمانم.
268.
واقعیت این است که این روزها باید یاد گرفته باشم بی پایه بودن چه شکلی است. اینکه بتوانم بدون همراهی هیچ دوم شخصی از زندگی لذت ببرم و زیبایی هایش را بی هوا ببلعم . اما راستش را بخواهی اگر یک دختر تنها باشی و در یک شهر درندشت با پوسته مدرن و امروزی اما با لایه هایی از سنت های دست و پاگیر و دگم اش زندگی کنی، حتی نمی توانی بی پایه از این شهر لذت ببری. اعتراف می کنم هیچوقت نتوانستم دست_ تنهایی خودم را بگیرم و لابلای مناظر شهر بچرخانمش. دختری تنها که باشی نمی توانی بیشتر از پنج دقیقه با خیالی آسوده بنشینی دور فواره یک پارک . چون قطعا متجاوزی پیدا می شود که احساس کند باید در تنهاییت خودش را شریک کند. تنها که باشی نمی توانی زیر درختان سر به آسمان ساییده ولیعصر خوش خوشان قدم بزنی و از هوای بهار لذت ببری. مبادا چند تایی بچه مزلف پیدا شوند و تو را نشان کنند که تنهایی داری قدم می زنی و اصرار داشته باشند که حال و هوایت را دو نفره کنند. توی این شهر تنهایی نمی شود رفت دربند. نمی شود زد به دل کوه. نمی شود یک دیزی توی یک قهوه خانه قطعا مردانه زد به بدن. نمی شود روی وسایل شهربازی تاب خورد و از ته دل جیغ زد و انرژی های انباشته در وجود را یکجا تخلیه کرد. چون در پس همه این تنهایی ها قطعا پای یک نفر در میان است تا به خودش اجازه دهد بی اجازه ی تو یک بانوی محترم تنها را همراهی کند. این طوری است که تنهایی نهایتا می توانی بروی خرید. آن هم هول هولی و با عجله. نه از نوع گشت و گذارش در باغ دلگشا. می توانی در صف نان بایستی و نانت را که گرفتی جنگی بزنی بیرون و سر به زیر، راه خانه ات را پیش بگیری. می توانی دانشگاه بروی. اتوبوس سوار بشوی و از میله های مترو آن هم تنها در واگن بانوان و میان آنهمه دستفروش سمج، آویزان شوی.
و این طوری است که دوست مترسک هم بعد از چند سال وقتی خواهری نداشته باشد برای همراهی، وقتی دوست فابریکش بعد از ده سال بنا گذاشته باشد به ناز و کرشمه و خودش را دیگر هم شاٌن دوستش نداند، وقتی میم دوست و همکار قدیمی، رفیق گرمابه و گلستان دیگری داشته باشد برای تقسیم کردن اوقاتشان با هم، وقتی دختر دایی ذاتا جهانگرد تصمیم گرفته باشد ازدواج کند و هزاران کیلومتر مهاجرت کند به آن ور دنیا، وقتی خود مترسک متاهل باشد و هزار گرفتاری داشته باشد برای حل و فصل، وقتی تمام قرارهای گاه و بیگاه دوستانه هر بار مصرانه به هم می خورند، تصمیم می گیرد همه تنهایی های خودش را بغل بگیرد و یک جا گوشه خانه آرام و بی صدا بنشیند و به همه پنجره های باز این شهر فکر کند. چون هنوز یاد نگرفته است، در شهر چگونه باید اکسیژن شکار کند تا خفه نشود!
267.
مارال کار و راه روشنی نداشت. از گاهی که به چادرها پای گذاشته بود، می دید که چشمهای بیشتری نگاهش می کنند. در می یافت که بیگانه تر است. بی پشتوانه تر و بی همراه تر. دریغا روزهایی که بی دلبستگی بگذرند. دریغا بیگانگی. اما آدمیزاد را مگر تاب و توان آن هست که از هر کس و هر چیز ببرد؟ دمی شاید؛ یا روزی و ماهی شاید به اراده چنین کند. اما سرشت او چنین نیست. پیوند می یابد و می پیوندد. جذب می شود. شوق یگانگی. خود را به دیگری بست می زند. خود را به دیگری می سپرد. خود از آن او. او از آن خود. می خواهد، پس خواها دارد. خواها دارد پس می خواهد. هست، پس چنین است. مگر نباشد تا نپیوندد. مگر بمیرد...
کلیدر. جلد 1
264.
ما انسان ها متوجه نیسیتم خداوند چقدر بزرگ است. او به ما یک مغز فوق العاده و یک قلب حساس و مهربان داده است. به ما موهبت داشتن دو لب داده است تا با آن حرف بزنیم و احساسات خود را بیان کنیم. دو چشم که دنیای رنگ ها و زیبایی ها را ببینیم. دو پا که روی جاده زندگی حرکت کنیم. دو دست که با آن کار کنیم. یک بینی که زیبایی رایحه را استشمام کنیم و دو گوش که کلمات عاشقانه را بشنویم. آن طور که از درد و رنج گوشم فهمیدم، هیچکس نمی داند در هر کدام از آن ها یا هر اندام دیگری چه قدرتی نهفته است. مگر زمانی که یکی از آنها را از دست بدهیم.. از خداوند به خاطر دکترهای سخت کوش، بهبودی ام و آفریدن ما در این جهان که برای بقا در آن می توانیم مبارزه کنیم سپاسگزارم.
از کتاب: منم ملاله
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
پ.ن. نشان کتابم که چند سال پیش با رفیق از شهر کتاب خریدیم، این روزها خوشحال تر است که تند تند از لای این کتاب به آن کتاب می رود.
263.
پارسال این روزها سرشار بودم از اتفاقات خوب و برنامه ها و ایده های بسیاری که قرار بود با استاد و چند تا از دوستان بزنیم. نشد. درست مثل همه برنامه های دیگری که سر نخشان دست خودم نبود و یک جایی گیر می کرد به یک ناهمواری و تا آخر نخ کش می شد، این کار هم یک روز از بیخ خوابید. با آرمان هم که مدتهاست به هم زده ام و تصمیم گرفته ام تا مدتها به آن فکر نکنم. برادر عزیز هم مدام این آرمان را می کوبد توی سرم و موفقیت های بزرگ دیگران را به رخم می کشد که اگر هر کدام از این آدمها مثل تو با دو بار تلاش مایوس می شدند و پا پس می کشیدند، هیچ وقت پله های ترقی را فتح نمی کردند!!!
پ.ن. اگر در سال جدید یاد بگیرم هر کاری وقتی دارد که اگر در همان موقع مقرر انجامش ندهم به تاخیر انداختنش عواقب بدی را برایم رقم می زند، خوشبخت ترین ندای تا به حال می شدم!!!
262. نگران نباش
این روزهای آخر استاد با کفش اسکی می رود روی اعصابمان و سوهان می کشد روی تک تک سلولهای مغزمان. تلفن را برمی دارم و عصبانیت هایم را به جای استاد خالی می کنم سر رفیق... هیچ کجای این داستان مقصر نیست. اما من دنبال یک گوش می گردم برای خالی کردن تمام باروت های انباشته شده در این روزهای آخری که تمامشان به جای خرید و گشت و گذار و خانه تکانی های هول هولی خلاصه شده در فصل های بی انتهای این طرح...!!
تلفن را که قطع می کنم سرزنش های مادر می افتد به جانم که رفیق چه گناهی دارد که باید تیربارش کنی این وسط!!؟؟ تلفن را بر می دارم و پیام عذرخواهی می فرستم که ببخشید پرمان گیر کرد به پر همدیگر. می گوید بد حرف نزدی.. عصبانی بودی و تصور می کنی عصبانی حرف زدی. هیچ به روی خودش نمی آورد. از بس گل است . می نویسم می ترسم این استاد بیاید وسط رفاقت بیست ساله مان... می نویسد نگران نباش. هیچ کس نمی تواند وسط رفاقمان قرار بگیرد.... ته ته دلم شیرین می شود.
دوباره بر می گردم به این بیست سال. بیست سالی که 10 سالش واقعی تر است.. بیست سالی که خیلی ها آمدند و رفتند.. اما رفیق ماند... پای تمام خوبی ها و بدی ها و کج خلقی ها..
آرزو می کنم یک روزی رفاقتمان بشود 40 ساله ...
271.
پیش نوشت. نمی دانم کدام روانشناس لاکتاب از خدا بی خبری یک جایی گفته بود برای اینکه نگرانی هایتان را رفع کنید بدترین حالت هر مشکلی را در نظر بگیرید و خودتان را برای آن وضعیت آماده کنید. به این ترتیب دیگر چیزی برای از دست دادن ندارید و با موقعیت فعلی تان بهتر کنار می آیید. این طوری بود که من در مواجهه با هر مشکلی که به سلامتی خودم و دیگران مربوط می شد یکراست میرفتم سر اصل مطلب و تا طرف را یا خودم را توی گور نمی کردم خیالم راحت نمی شد. امروز برای چندمین بار خودم را داخل این موقعیت قرار دادم و امروز را تبدیل کردم به بدترین روز زندگیم....
یک. چند وقتی است گوارشم اوضاع نا به سامانی دارد و انواع و اقسام هشدار ها را می دهد و من هی پشت گوش می اندازم که امروز می روم دکتر. فردا می روم. یک درد کهنه چند ساله دارم که یادگار روزهای نا به سامان کاری ام است قبل از همکار شدن با میم که گاهی سر و کله اش پیدا می شود و بعد از چند روز خود به خود محو می شود. اما این روزها این درد خفتم را چسبیده است و ول کن نیست. به همین خاطر درد بیشتر از آنکه خودم را اذیت کند دارد مغزم را می جود که ببر و من را نشان بده. شاید عیبی علتی کرده باشد بعد از این همه مدت. بالاخره لابلای گرفتاری هایم یک جای خالی باز می کنم و می روم. دکتر با اولین شرح حال، تشخیص می دهد که هیچ مشکلی نیست و برو ذهنت را آزاد کن. داروهایم را می نویسد داخل دفترچه و راهی ام می کند. اما من هنوز چسبیده ام به صندلی و می گویم اگر ممکن است برایم آندوسکوپی بنویسید ببینیم آن تو چه خبر است!!! بالاخره مجاب می شود و با اصرارهایم برگ دوم دفترچه را هم پر می کند.
دو. اوضاع را که بررسی می کنم می بینم هرکدام از اطرافیانم گرفتاری ای دارند برای خودشان و دلم نمی آید هیچ کدامشان را با خودم بکشم بیمارستان. تصمیم می گیریم در یک عملیات انتحاری جانفشانانه همه این بار سنگین را خودم تنهایی به دوش بکشم و هیچ کس را گرفتار گرفتاری هایم نکنم. صبح روز موعود هزار بازی در می آورم تا کسی نفهمد چه غلطی می خواهم بکنم و بالاخره از خانه می زنم بیرون. تنها کاری که می کنم این است که زنگ بزنم به پدر و ساعت و مکانم حضورم را اطلاع بدهم که اگر یک وقت بلایی به سرم آمد یا مثلا دل و روده ام دچار پارگی شد بیاید و من را جمع کند. سعی می کنم تمام فکرهای مثبت دنیا را بریزم تو مغزم تا این کار را تاب بیاورم. می دانم قرار است بی هوشم کنند و هیچ چیزی از این حرکت طاقت فرسا را متوجه نشوم. با همین حرفها خودم را آرام می کنم. بالاخره نوبتم می رسد و با چند نفر وارد اتاق انتظار می شویم. آنجا تنها کسی هستم که دارم دیگران را دلداری می دهم و مدام انرژی های مثبت ساطع می کنم تا آنها را و بیشتر خودم را آرام کنم مثلا!! سرانجام عملیات مذبور انجام می شود و بعد از یک ربع بی هوشی به هوش می آیم و پرستارها راهی ام می کنند. برگه بررسی آندو را که می گیرم با یافته های شگفت انگیز زیادی مواجه می شوم. تمام طول این لوله نیم متری پر شده از التهاب و قرمزی و زخم و ترک. دلم برای خودم می سوزد. دلم می خواهد از خودم عذرخواهی کنم برای تمام مصیبت هایی که سرش آورده ام. برای دلشوره ها و نگرانی های تمام زندگیم. برای همدردی هایی زیادی که با دیگران کردم و غصه هایی که با غصه هایشان خوردم. برای دغدغه های بی موردی که شبانه روز ذهنم را درگیر خودشان کرد و نتیجه اش شد همین هایی که ردیف شده اند در یک برگه....
با هزار مصیبت خودم را می رسانم به خانه و هنوز پرده از راز سر به مهرم برنمی دارم.
سه. هرچه به روزهای جواب نمونه برداری نزدیک می شوم دلشوره و اضطرابم بدتر می شود. دستور العمل آن روانشناس کذایی مدام در ذهنم می چرخد و خودم را برای هزاران درد و مرض آماده می کنم. درد معده ام هر روز اوج می گیرد و مضطرب ترم می کند. تمام قرصها بی اثرند و لابد اتفاق خاصی آن داخل در حال رخ دادن است که به درمان جواب نمی دهد. حالت تهوع و کابوس های شبانه هم هر روز به این دردها اضافه می شوند. نمی دانم راز مگویم را کجای دلم بگذارم. شانه هایم کم می آورند در برابر این حجم اتفاقات... ساعتی که می رسم به آزمایشگاه، سرب بسته اند به پاهایم. دلشوره انگار میپیچد داخل روده هایم و معده ام تبدیل به سنگ شده. مسئول آزمایشگاه برگه را که می گذارد روی پیشخوان، آن را در هوا می قاپم. جواب پر از اصطلاحات تخصصی و واژه های پزشکی است که فقط قسمت های negative را متوجه می شوم. اما یک واژه که آخرش "pathy" است تمام فکرم را مشغول می کند. یادم می افتد که در دانشگاه به ما گفته بودند پاتی به معنای بیماری است و معنای بدی دارد. دنیا روی سرم خراب می شود. نتیجه تمام ظن و گمان هایم در همین یک کلمه شوم خلاصه شده اند....
جواب را باید برای دکتر ببرم. اما این من نیستم که می روم. تکه هایی از من است که مثل یک روح سرگردان خیابان ها را بالا و پایین می رود. داخل تاکسی چسبیده ام به پنجره و چشم دوخته ام به تمام چیزهایی که آن بیرون از جلوی چشمهایم می گذرد. فرصت زیادی ندارم. می گویند از تشخیص این بیماری تا مرگ چند ماه بیشتر طول نمی کشد. همه چیز به نظرم شفاف تر و زیبا تر می رسند. چه قدر وقت دارم تا زیبایی های این دنیا را ببینم؟ باید کارهایم را اولویت بندی کنم. دیگر وقتی برای تلف کردن پای پروژه ها پژوهش ها نیست. می روم دنبال آرمان زندگی ام. ترجمه کتاب را هم باید تمام کنم. شاید خیلی ها به آن نیاز داشته باشند. تکلیف ده ها کتاب خریده و نخوانده چه می شود؟ مهم نیستند. الان وقت خواندن نیست. فقط باید دید و لذت برد. باید پول هایم را از حساب پس انداز بیرون بکشم و صرف گشت و گذار کنم. هنوز خیلی جاهای دیدنی مانده که سی سال حسرتشان را خورده ام... خانواده ام. دوستانم... چه می شود کرد. آدم باید با حقیقت روبرو شود. به "گ" اما نمی گویم. الان موقعیت مناسبی برای شنیدن این خبر نیست و باید آرامش داشته باشد. اموالم. یک سومشان را وصیت می کنم و بقیه را می بخشم به مادرم. بیچاره مادرم. با این همه درد و گرفتاری های خودش باید یک مصیبت عظیم را هم به دوش بکشد... توی مترو زل می زنم به مردم و سعی می کنم بغض ام را قورت بدهم. من فرقی با بقیه ندارم. تنها تفاوتمان این است که من می دانم چه قدر وقت دارم و آنها نمی دانند. همین... اشکهایم. نباید بریزند. با پشت دست پاکشان می کنم تا کسی نبیندشان. دلم برای خودم می سوزد..
چهار. داخل مطب نشسته ام و عنق منکسره ام. اسپاسم معده هنوز دست از سرم برنداشته و هرلحظه بدتر می شود. سرم در آستانه انفجار است و کم مانده خرخره منشی را بجوم که پرونده ام را گذاشته جزو لیست بین مریض ها. هر لحظه خودم را تصور می کنم که روبروی دکتر نشسته ام و دکتر در حال تشریح مراحل بعدی درمان است. اول جراحی می کنند یا شیمی درمانی؟ نمی دانم... منشی اسمم را که می خواند از جا کنده می شوم. نمی فهمم چطور خودم را می رسانم به اتاق. برگه ها را می گذارم روی میز و با صدای گرفته ای که انگار از ته چاه در می آید می گویم جواب آزمایشگاه را آورده ام. زل زده ام به دهان دکتر. بی معطلی می گوید هیچیت نیست... هیچی... نه مشکل خاصی. نه بدخیمی. نه تغییر حالتی... هیچ...
کلماتی که از دهان دکتر در می آید مثل آبی است که میریزد روی آتش وجودم. با تردید می پرسم آن کلمه ای که آخرش پاتی دارد چیست. می گوید چیز مهمی نیست. با ناباوری نگاه می کنم به دکتر و به عادت همیشه اشکهایم سرازیر می شوند و چوب حراج می زنند به آبرویم... نشسته ام جلوی یک دکتر غریبه و هق هق می کنم!!! دکتر با تعجب نگاهم می کند. در نگاهش می خوانم که به عقلم شک کرده است. داروهایم را عوض می کند و می گوید دیگر نیازی نیست به من مراجعه کنی. برو اعصابت را درمان کن!!!
پنج. از مطب می زنم بیرون. انگار یک تن بار از روی دوشم برداشته شده. به جای اینکه خوشحال باشم بقیه اشکهایم را راحت سرازیر می کنم. این احساس غریبه نیست برایم. اینکه هر بار دیوانه بازی کنم و زندگی را به خودم زهرمار و بعدش بنشینم به دیوانگی خودم تاسف بخورم. همچنان راه می روم و اشک می ریزم. بیشتر به حال خودم. به تجویز آن روانشناس. به تمام حماقت هایم که باعث می شوند لذت های زندگی ام را نفهمم... به این وسواس فکری که از دوران کارآموزی بیمارستان افتاد به جانم و دیگر رهایم نکرد... باید فکری به حال منِ دیوانه کنم... زندگی مجردی ام با خودم در آستانه فروپاشی است و اگر قدمی برندارم به یغما می روم... فردا روز دیگری باید باشد.
پ.ن. اینها را که می نوشتم یادم افتاد یک سند دیگری از دیوانگی هایم را 6 سال پیش در همین جا نوشته بودم. خواستم تاکید که چه مخلوق منحصر به فردی هستم و نصیحتتان کنم که مثل من نباشید. دنیا چیزهای لذت بخش تر زیادی دارد برای دیدن و زندگی کردن....!!!